سوار جاریِ ذهن
خاطره…
دیروزی بر مَد…
جذرش میشود فردا…دا…دا….
تا انتهای سنگین زمان پُتک خوردی
مجاور این خورشید داغ
ما یا فقط شما
دسته شمشیرهای آبدیده
در پهلوی خدا…
بگذار بپرسم
میپرستیم؟؟
خُرد سالی اتفاق وجد از چرخ و فلک… دست در جیبهای پُر از سوال
نمیدانند شوق ندانستن کــِــــــــــــــشش میآید
تاخیر ابدیت از “آنِ ارضا”
احتمال فهمیدن خودش باز سوال…در سوال…در سوال….
میپرسیم؟؟
حتی به دانستهها شَک
بیا و ببین_
حقیقت یک جهان منظره
تو میمانی وُ یک نگاه وُ هرچقدر زندگی
دست بزن…
بو بِکش…
ببین_
هنوز مانده تا فهمیدن
دیدگاهتان را بنویسید