شبیه سیاهچالهای سیر از یک عمر_
زندگی خوردن
احساس گرسنگیِ وقت پیری میکنم
شبیــ همهـَش سایه وقتی
ماه نباشد انگاری گُمَم
باران که ببارد مثل چالهها
حِس سیری میکنم
هــــــــــییی
خیالی دارم پُر از پنجرههای یقه باز
و بوی زیر بغلهای نسیم های دونده
پردهای اسیر رکود هوای اتاق که_
انگاری تازه بال درآورده…
با موهایی که یادشان رفته مال منند
احساس نزدیکی میکند
کاش انفرادیِ سینه
پنجره داشت
و گاهی هوای تازه میخورد_ دلم
نَم کشیدهترین هیزم فردا
هَی زیر این دو شیروانی همیشه بارانی
خیس میخورد
(خوانشی از یک دوست https://telegram.me/shadimh/200 )
دیدگاهتان را بنویسید