بی حوصله
برای جویدن
هضم قورت دادهی خدا را
بسپار به اسیدهای معده /
چه لقمههایی که پَــــــــــرت_
میکردی در جوال روزیام
هر روز
من بندهی شیردهی بودم
اعتقادم به آخور “ایمان” را میشد
به هر “شکّ”ـی بست
شکوهام تنها به “خشکسالی” دشت ختم_
میشد تمام آرزوهایم را در یک وجب طویله موعود
وعده داد دشتهای سرسبزی که چریدن را هیچ وقت
تمام نمیشود /
منِ گرسنه به جبر سادگی
باورم میشد /
هـــــــــــــــیییی
کاش
عواطفم به باد را
میریختم پای همین باغچهی خشکیده که
هدر رفت آن همه نجوای عاشقانه /
روی شانهی پنجره که تکیه داده بودم
و موهایم را
بیهیچ تعارفی
رها میکردم به اختیار دستهای نانجیبش /
تازگیها فهمیدم
به تمام زُلفهای این شهر آغشته بود_
عادت انگشت هایش /
و باور من به “علاقه”
چه بکارت احمقی داشت /
هــــــــــــــــــــیییییی
بی حوصله
برای چریدن
یک “چرا” میکارم قبل هر ارتکابم به
گاز زدن از “ایمان”
“علاقه”
این علفهای هرز…
قارچهای سمی… /
سرانجام این بلع بیوسواس
ختم میشود به انگشت خودارضایی گلو /
به همان تنهای گرسنهای که بودم
اگر
فرصت بازگشتی /
اگر نه
پس از چهل سالگی گوارش
به دلدرررررررردی جاری در معده جمجمه
کلیه خوابهایم در سعی پرتکردن تختسنگی در فضای رویایی
یا شاید در اتفاق معمولی
دگرریخت خدایی از روده بزرگم
دفع شد /
و خیلی معمولیتر
ونگ زد /
و خوب میدانی مادر غدّهی نامطبوعی هم_ که باشی
چقدر عزیز است ناز بازیهایش را
راضی کردن تمام مردمان زمین که
“دوست داشتنیست این طفل معصوم من…
خندههای شیطانیاش شیرین…
جفتکپرانی ذاتیاش بامزه است_ نه؟!”
هــــــــــــــــــــــــــــییییی
دل از دندان درد هم بکنم
تو مثل دیوار همین اتاق
روبرویی
حبس با منی در این انفرادی
{ مادر شدی؟ }
دیدگاهتان را بنویسید