در مقام ترازوی با انصاف
ما از وزن ناچیز دروغهای خدا گذشتیم
فراموشمان شد اجباری که در بودن زیبای گل بود
و شوق چیدن /
آنچنان در منظرههای نور غوطهور شدیم
که شب ناچار بود مهتاب را
ضمیمه تمام نامههای عاشقانهاش کند /
همممممممم
من و ماه
شب نشینیهای دست به یقهای داشتیم
یادم هست
یک شب آنچنان دلتنگ دیدنش بودم
که شروع کردم به دویدن دشت
از درهها پریدم…
از کوهها بالا رفتم…
تا یواش یواش صورتش را برگرداند وُ…
آرام گرفت
سینهام /
روی انعکاس مردابی
دست کشیدمش…
به صلیب بوسه آویزانش…
هــــــــــــــــــــــــــیییی
شب_ کیک تولد خداست و من
هر شب تمام ستارههایش را فوت میکنم
با یک آرزوی همیشگی
”همیشگی باش”
ای شیرینی مضّر زندگی
دیدگاهتان را بنویسید