صدایش میزدم خانه
روزی مثل باد
که لابهلای تمام درختان باغ
میدوید
چشم بسته میرسیدمش
بی هیچ تقلّایی اسامی تمام دیوارهایش را بلد بودم وُ_
دلم از بَر بود
دقیقا خورشید از کدام گوشه پنجره صبح بخیر میگوید
هــــــــــــــــیییییی
تو را
ترتیب فصلها از من دزدید
تمام حجم بودنت را
نظم ریاضی وار روزمرگی
عدد کرد!
که اگر از تمام خاطرات “تو” را فاکتو بگیرم
نبودنت میشود تفریق یکی از خیلی_ ستارههای آسمان
و هنوز کسی جز من نمیداند شب
چه کم دارد!
راستی…
هنوز عشق کوانتمی را باور داری؟
از اینجا که احساست میکنم_
ارتعاشش میرسد؟
هممممممممم
روزی به دیدنم خواهی آمد
درست در نقطهای که صدایش میزدیم خانه
و از همین حالا بگویم
اگر خدا دست به مهره زمان شود
همه چیز را باد
خواهد بُرد…
( اگر آمدی… دنبال رد پای بادها بگرد )
خوانشی از یک دوست (https://telegram.me/shadimh/654)
دیدگاهتان را بنویسید