صافیهای خستهـیم
در آزمایشگاه ترکیبات الهی
با چشمهایی از تجاوزِ_ بیرحمِ_ تماشا، گُشاد
ما آفتهایی ناطقی بودیم
به حال مزارع سرسبز زندگی
که انقراض با هیچ پیامبری شوخی نداشت
و از خاکستر اعتقادهای به آتش کشیده
خدایی جوانه میزد / چه بو کشیدنی… / چه قابل نوازش…
که معصومیت چشمانش_
قابل پرستیدن بود!!!
هممممم
از همین علفخواران دو پا بودم
که در اوقات فراغت از چریدن
“چرا”های سرسختی را هضم… / چربیهای لذیذی را حمل…
و عاقبت تمام گلههای ما
قربانگاه مرگ بود
هــــــــــــــــــیییی
(از زمین خبر رسیده / در آزمایشات میدانی / به دلایل محیطی نامعلوم / انسانهایی تکامل یافته که بی عوارض جانبی, با مقدار پایینی از “امید” / به زندگی ادامه میدهند.)
و خدا با شگفتی, لبخند میزند
دیدگاهتان را بنویسید