در عبور از روزهای تقویم
بیقرارم…
عین چشمهای یک منتظر
عین جوجه عقابی گرسنه / که چنگالهای خونیِ مادر برایش, مهربانترین دستهای دنیاست
در دلم انگار چِرکترین خیالات ممکن را میشویند
و با تمام وجود احساس خارش میکند
هــــــــــــییی
بیقرارم…
قورت داده وُ_, در انتظار هضم
تا اتفاق “دفع” زودتر شود
و “پرت شدن” را تا آخرین حد ممکن بفهمم
من از تنهاییهای وصلهدار میترسم
آن وقتهای که خودت را گوشهی هر خاطرهی بیربطی, میدوزی
و خیالت خوشبختی, لحاف چهل تکهـیست
من از “تحقق” میترسم
و اینکه “حق ما واقعا همین است؟!”
“چه شد که به این فلاکتِ سینه خیز افتادیم؟!!”
یا “از کجای اعتقاد راه, بیراهه شد؟؟!!”
چه صبحهایی…
چه صبحهایی که به خندههای قبل خواب / امید داشتیم
و بیخیال از عاقبت مهتاب
به دردانهی آسمان شدن_ دل خوش کردیم
ما کِرم شب تاب هم_ نبودیم
نه حتی انعکاس یک لحظه ستاره / در تلاطم آب
هــــــییییییی
شب است وُ آسمانی بیوهی غروب…
و عروس طلوع فردا…
ما چرا غمخوار این همه سایه باشیم!!
نوامبر 2, 2012
ما چرا غمخوار این همه سایه باشیم؟
2 پاسخ
-
ذهنی شلاق می خورد
میان ابهام و تاریکی
دست و پا زنان
گزینه در مذاب
چالش انگیزه
؟؟؟؟سراب
؟؟؟؟واقعیت-
من اگر یک قطره باران باشیم
موقعیت مشخص میکند تا کی میتوانم مایع باشیم…
چقدر از گاز شدن, فرّار بودنم به فشار و دما و ….
بستگی دارد حقیقت شناور شدنمان بر این سطح, به سرابها… واقعیتها… بسیاری
اسمش را که میگذاریم “خدا”
فقط میان لاس زدنهای فیلسوفانه, زیبا تلفظ میشود
-
دیدگاهتان را بنویسید