“ناراحتم” از عوارض جانبی زندگی بود
در همزیستی مسالمتآمیز من با تار و پود روزمرگی
که هرکجا دست کشیدم, کُنج قابل کِز کردنی_
برای تنهایی بود
پرسید: “میان این همه؟!”
تمام این جانوران اجتماعی, برای فرار از انقراض بود حتی_
همین جفتگیریهای احساسی
محسوس نیست؟
تا مسری شد… / بارانی بارید… / دستهایی که به هم پیچید وُ… / پیادهروهایی پُر شد از جُفت جُفت تمدید محنتبار این تنهایی عقلانی…
همممممم
از عالم مجردات
من و این همه ستارهی سرگرم مدارهای مُدارا
حسادتمان نمیشود لذت زودگذر “ارضا”
راضی با ابدیت نه چندان بینهایت وُ_
داستان دستآویز “خلایق خدا”
شما صدایمان کنید “اجسام اضافه”
مثل تمام چربیهای زیر پوستی
ذخایر سوختوساز قرنهای بیایمانی
به دستان روزیرسان
برای تماشای حقیقت باید در تاریکی شب_ سکوت کرد!!
اگر دادگاه عادلانهـی بود… / در برابر چشمان تمام زیباییهای جهان…
شما بینندگان متکبّر
به خاکبرداری حدقهی چشم_ محکومید
داد زد: “قااااتل”
گفتم: نابینایان هزاران سالهـی زیادی این اطراف, خوشبختند
گفت: “بدون چشمهایم چگونه زندگی کنم؟”
هـــــــــــــــــــــــییییی
به همین دلیل ساده نمیشود برای خدای قابل اشتعال شما, کبریت کشید
همراه تمام لوازم زندگی… / لازم شد درست از روزی که…
پیچهای خداپهلو ساختید
برای تماشای حقیقت باید سکوت کرد
In
دیدگاهتان را بنویسید