“هَرزز…”
دقیقا آدم را یاد جاده هراز_
هرزگاهی که آلودگی ماندن غیرقابل تنفس میشدم
میزدم به هوای گذشتنش…
از همین مرزهای بلند…
که چروکهای زمین, آدم را زمینگیر میکند…
میدانی
حقیقت عجیب خوردنیـست
خَر باشیم و کُرّه خر
ماجرا سبز دل انگیزی
خُب؟
البته که گرسنهـیم
دندانهای “چرا”یی داریم به این سفیدی
سفتـــــــ گاز میدهیم
میکَنیم…
روی هر کلمه_
مفهومی که شد…
ثُمهای دُرُشت کندهکاری میکنیم…
آن وقت حقیقت_, همین چیزهایی که از گذشته یادمان بود
پدر بزرگ پدر پدربزرگی به پسرش.. به پسرش.. به پسرش…
خاککک توی ســـ..
اَهــــــــ
سادههای فرض را میشود به ثبات نرساند
یعنی خیلی برای رسانش ندوید
هویّت؟
به لحظه لحظه لحظه…
این طور نیست بچههای تازه شکفته خیلی تمیزند
اعداد در ژنها…
اجداد در جدول تناوبی…
تمام آن چیزی که قبلش_
میرسد به “من”
حالا من میتواند خودم؟_, باشم مساوی با هر چیزی که میساختم, خراب شد…
هیییییییییییی
هر سمتِ ماجرا وقف شدنی
باید به اتفاقهای کُشنده صدقه داد
تمام لذت رفتن / نماندن
زیر هر قول و قراری که با خودم_, بزنم
قُررر بزنم..
قُل بزنم..
در نقطهی جوش_
خلوص غلیظی
اواسط قرن را بارور به باور ناعقلی
چیز خوبی بود حیاط وحش فوراههای طبیعی
مردمهای دُم درآورده… / کلماتی هنوز بچه…
درد را “آییییییی” تمام گفتن
ترس را “واااااااایی”
حالا_
با این همه واژههای یتیم
با این همه تکلمات بالقوه_
با این همه تو
ساکت_, میمیرم
سایه دار
رو برو با خورشیدی “عظیم؟”
باورت سخت_, این ها آدمند؟
یا من “چه راه دوری میروم!!”
هـــــــــــــــــــــــــــــ ی
دنیا
با رستگاری پیامبران نوبتی
خدایی که نیستی_
ارتفاعی هم
کوهها نه آنچنان بلند که درّه را کنایه از “سقوط”
“پریدن” افسانهی قابل نوشتن_ فقط به “چِرا” ایمان آوردن
عین اشتهای گوسفند
قرض میکنیم از اثبات شدههای پیش از ما, چیزهایی
فرض که “دلیل میخواهد”
بر این اعتقاد دَرزهای کوچکی دلالت که کند_
باید به تمام زندگی بعضیهای ما_, بد بو بُرد
تقدّم از “پا به ارتفاع”…
استعاره از “چه ذوق”…
نه میفهمی نداشتن_
نه میشود داشتنهای همیشگی…
هــــــــــــــــــــــممم
نفس بُریدم از تو_
که کبوترهایی سپید پروازت انگار_
در تو خورشید چیز دیگری_
حوض را میدرخشانی از تار… تارِ… / موهایش…
به من
چه باورم_نمیشد از فوارهها باران ببارد…/ ماهی بتواند بخنداند… / سیبی سُرخ بیفتد از دستمان نرسیــــد_ جایی شبیه بهشت آرزو هم_
مُردنیـست…/ مرگ دارد…/ سقط میشود…
هــَــــر_
هرچه باورم تو ناشدنی_
ما از هراسِ هرس شده, لُختیم
که کابوس هر تازه پروانهـی, لمست
چه کنیم که بیداریـَم قشنگِ شکستنیتر از آرزو_
میمیرم
{پشهوار وُ پُشت به هرانچه ماند از بالاآوردههای خودم}
گِرِه به چیزهایی, رسم که بود_
میخوااااست برسم
نشانه میرفت جاهایی
“بفرما راه…/ فقط این همه دهنی”
نمیرفت دلم که_ ایستادُ و ایستادُ و… / نشسته رسید
هـَــــــــــــــــی
خنده برای تمسخر نیستم
ارتفاعی اگر قابل پریدن از برای هرکس / خودش پرنده بود روزی…
به سطحت_
کوتاهِ من
معلومم
معلول به فرسایش از عضلات “گفتن”
میدوانم از کجا به قصد…
کجا به رویا…
خاطرات کودکی
آرزوهایی بادکی
اینها نور…
اینها…
فرق میکند قشنگم
این همه مثل تمامی که هسته بودند و بلعیده…
زمین حقیقت بفهمد / زمانه نفّــهم
به اینها بخند
شوخی نیست تو راه بیفتی و دنبالت دوان دوان بیخیالی دست در دست
“دوستت دارند؟”
به اینها بخند
چاه که بزک شدنی_ نبود اگر که میخواستند نگو “بفرما”
“تشنگی” بهانه ـَست
تنها راه التماس_ “دهان” را ندیدی که همیشه به حرف گرسنه است؟!
هـــــــــــ ییییی
تو حق داری
با خود ارضایی انزوا_وَر رفتن حوصله میکُشد
سنگ میمانی و اختلاف دمایِ شب و روزش
نرم وُ آسان
بیعلاقگی به جاذبه را_
هر کجا دلمان خواست فرار میکنم
پشهها
این سبک فراغت از سَر_
سرگیجهها دلیل آفرینش هر لجاجتی به ما_ چه میشود با این پَرههای کمی بال
هنوز نشانهی خلقتند!
تا ما
سنگین سران پُر از “دِقّت”
هـــــــــــــــــــــــ ی
شنونده به حال قصههای شب “کرگدن کوچولوی پرنده”
ما هم بودیم
از مُسلمانان لولوخرخرهها…
کودکی پُر از بادکنکهای آرزو…
اُمیدچههای بوته…
تَهِ تَهِّ آن مقاصد فرضی…
مدافع از نوامیس خدا…
عاقبت
از پَس حملهی بُزرگ
چه دشمنیم!
{مرغهای مفتخر با اساطیر… طفلیاا}
به صاف هوای بعد باران_
میتوان نفس کشید از چشمهایی که آسمان دوست داشتنی را میخواست فقط مال من این همه ممکن نبود!
گفتم هوا
خفه شد انتظار
زمان هنوز با سرعت نوری
تمامتان خیسش
بیسایه_ نریخت خورشید پای انسانیت خودروی زمین
سالها بعد_
چیزهایی که مینویسند ” آنها مُردهـند”
ما که مثل میمونهای ساکت از فکر
دهن ها میمیرد…/ لب واژهها_
از یاد هیچ چیزی نمی اُفتم…
فقط آسانِ نگاه وُ ….
هــــــــــــــــــــــ ی
بیخیالی…
بیخیالی…
بیخیالی…
“تمسخر نیست… بامزهـیم”
مه 14, 2013
دیدگاهتان را بنویسید