در حراج متداول “فراموشی”
رنج انسان را دیدم
ما… / زمان یادمان رفت
ابراز علاقهی صبح… / عادتمان شد
به پیادهروها… / اتوبوس… / چای عصرانه… / بوسیدن هر آشنایی که میدیدیم در غربت… / هی سلام رساندن به خاطرات اولین عشق فراموش شدهی روزهای دور… / در همبستری با آشنایی که فقط غریبه نبود….
چراغ را خاموش میکنیم و خواب… / مرگ بچگانهی تولد فرداست…
تا باز در انبوه پیامکهای تبلیغاتی… / یادمان برود به خودمان زنگ بزنیم
دلمان را به یک نقاشی بچگانه دعوت کنیم… / مدادهایی را برداریم_ که سالهاست با رنگهایشان_, غریبه ـیم… / با یک مناسبت خودساخته به جنگل برویم… گِل بازی کنیم…. پَلَشت بشویم…
یادت رفت باران قطرههای زمان… همه چیز را مثل روز اول میشوید!!
غیر منی که هرگز… دوباره خودم نشدم
یادم رفت “دوست داشتنی”هایم…. کجا از جیبم افتاد؟!!
دست از آرزوهایم… کجا شستم؟!!
برای رسیدن به چه! انقدر عجله داشتم… که چمدان هایم را… از چیزهایی که همه جا پیدا میشد پُر کردم؟!!!
آرزوهایم….
آرزوهایم را…. جاگذاشتم
هـــــــــــــــییییی
پس خیلی عجیب نیست که خوابهایم خالیـیست
اگر مخفیانه یک سال به شناسنامهـَم اضافه کنند… اصلا نمیفهمم
کسی بیخبر, دو پاییز پشت سرهم / توی تقویمم بگذارد
تمام کلمات عاشقانهـی را که بلد بودم…/ از ذهنم پاک کنند
تمام چرخ و فلک های دنیا را تعطیل…
کسی توی اتوبوس, به بغل دستیـش بگوید… “”سالهاست رنگین کمان ندیده””… من تعجب نمیکنم
سرم دوباره به حساب و کتاب عددهایی گرم میشود_ / که تمام هستی من شده اند…
من مبتلا به خیرهسرترین ویروسهای_
تاریخ انقضای خوابهایم, نزدیک است
{ از سرعت خود بکاهید… / رستگاری نزدیک است }
دیدگاهتان را بنویسید