“مناسبتها”
همین نسبتهای همیشگی
که سانتیمتر به دست, تو را تقسیم بر اندازهی تمام دیگران… /
من, هیچ وقت اندازه نبودم!
مُدام از خودم کوتاه آمدم…
طاقتم را کِش دادم…
به گوشهایم میکروفون بستم…
برای انتظار تماشاگران, نمایشگر شدم…
یک لبخند باورپذیر, زیرنویس سلامهایم کردم…
به تمام رهگذران کوچه, عید را تبریک گفتم…
پیش پای بهار, گل کاشتم…
که چه؟!
با یک مُشت رویای سبز…. / خوابهای سبز… / آرزوهای سبز…
میشود این شهر خاکستری را, دوباره بهاری کرد؟!
هـــــــــــــــــــیییی
دست آویز بیحوصلگی ما شد “بهار”
که هر سال از پشت پنجره
در آرزوی سبز شدن باغچه باشیم وُ…
عاقبت به چند جوانهی آفت زده, دلخوش /
برای این خشکسالی
دعای باران کفایت نمیکرد, بعد آن روزی که مومنانش ابرهای نازا را_
بارور کردند…
به چشم بصیرتشان, عینک زدند…
طواف زمین به دور خورشید را…
و حقارت تکامل شرافت خدا از موشهای کثیف…
هـــــمممممممم
خوشحال بودم همان شبی که دلم میخواست هفت سیارهی قابل حیات را بنشانم روی سفرهی هفت سین وُ_, خورشید را فووووووت….
حتی خدا را ببوسم…
به همهی مردمان زمین تبریک بگویم…
به دانشمندان شب زندهدار, خسته نباشید بگویم, که در این اقتصاد مقاومتی پیامبرانی بودند که “معنویت” را صادر کردند
نه مثل این همه قرن, که واردکنندگانی انحصاری روی سرِ سیارهیمان کلاه گذاشتند…
پنجره را که باز کردم
تمام ستارهها برایم آرزوی خوشبختی کردند…
چه بهاری بود در شبی زمستانی…
هـــــــــــــــــــــــیییییی
“مناسبتها”
همین نسبتهای همیشگی
باید به فکر ترسیمهای تازه بود…
با دستهای خودمان, دانه پاشید… / از جوانهها مواظبت کرد… / دور درختها, حصار انسانی کشید….
تا بهار بیمنتی…
“امیدوارانه آب پاشم”
دیدگاهتان را بنویسید