برای دیدن بهار
چشمانم, خوب گاز نمیخورد…
پاهایم در سرازیریِ دلتنگی, ترمز بُریده…
برای چیدن گلهای بابونه, کسی از دور_ دستیـَم را کشیده…
کلهام قابل تعمیر نیست!!!
من به شکل حوصله سر بری, عاشق تماشای سقف اتاقم
یا اگر دلم گرفت, برای سرگرمی با دیوار “بیست سوالی” بازی میکنم
پنجره, تمام جهان بینیِ من است
فلسفه را, با ستارهها تمرین میکنم
آخرین مهمانم قاصدک ماجراجویی بود, که از قضا هنوز زیر میز ساکن است
حیوانات خانگیـَم پشههایی ساده زیستی که به پسماندهی نشخوارهای ادبیـَم, قانعند /
خسته کننده است؟
باید زمین را گشت؟
جهانهای دیگر چطور؟!
اگر از ابتدای قصهی “هستی” تا انتهایش را برایت تعریف کنند, کسل کشنده میشود؟
اکسیژنهای جادو… هیدروژنهای جادو…
جز “عشق”_, چه چیزهای بیشتری برای زندگی لازم است؟؟؟
هـــــــــــــــــــیییییی
ما معشوقههای انگشت به دماغی بودیم
برای خدایی که در آداب عرضهی عادلانهی عشق_
وسواس داشت
با همان پاهایی به درگاهش وارد شدیم که
در منجلاب واماندگیهای روزمره, راه رفتن را یاد گرفتیم
بعد تناول گناه حتی
دستهای ارتکابمان را نشستیم
با همان آلت خون آلود به عشق بازی با ایمانش مُجاب
جاذبه داشت لولیدن لای واجبات عریانش
لمس خُنکای صاف ایمانش
هـــمممممممم
از این صحنههای خصوصی که بگذریم
تماشای دست درازیهای ما
داستان دلانگیزی نبود
دندان کرم نخورده میخواست, خوایش لجوج لقمههای خام محبتش
خودم چند بار به شبهایش, کم محلی کردم
نمیدانم چشمهایم گرفتار چه بود!
به تماشای طلوعش نرفتم
آنقدر غروب بیحوصله به روزهایم وصله کرد که_
در حضور مهتاب, معذرت خواستم
بعد آن شب
نه او دیگر برایم شهاب سنگ پرتاب کرد
نه من به نسیمش اجازه دادم لای موهایم بازی کند
هــــــــــــــــییییی
میبینی عشق_
با ترانزیستورهای آدم, چه میکند؟!!
حتی ثابت شده, با تزریق دلتنگی به دلهای عاشق
میتوان برق تولید کرد
ما معشوقههای انگشت به دماغی بودیم
In
دیدگاهتان را بنویسید