دنیای سنگدلی شده
و محبت ها سرمایه گذاری بلند مدتی برای زیر شکم هاست
هـــــــممم
بیا اکسیر عاشقانههای همیشگی بسازیم
از پیرزنی که همیشه روی قبر مَردش لالایی میخواند یاد دارم که میگفت :
“باید چند گلبرگ شببوهای بی بو
و شاخهی تُرد چند درخت صد پاییز دیده را با نالههای نصف شب دختر باکره ای هَم زد…
چند تُخم قورباغه مردابی را شِکاند..
و درونش اشک ابر سنگدل کویری چِکاند
و البته چند تار موی مادری سرزا رفته
و ناف بلند طفلهای مُرده
صدبار وِرد “خدای تنها چه میفهمد محبت چیست!” را که بلند بلند بخوانی خودش جوش میآید
باید آنقدر با تنفر فوتش کنی تا سَرد شود
معجون را که بدهی معشوقهات بخورد
می میرد…
و آن وقت تو
تا همیشه عاشقی…”
به شب و باغچه و خدا_
دچار همین عشق هایم
دچار همین عشق هایم
In
دیدگاهتان را بنویسید