از روی عمد طرّهام را به آفسایت میبرم
نفسم را حبس
سینه سه پر میکنم جلوی مستقیمت
شعورم را به پرواز
“شــ” را زیر فشار سرگیجههای شراب… شُل میکنم
حملههایم را یکجا نشسته مُهمل میبافم
تو فراری از من… دفاع نمیکنی
چند وعده علاقه را… مهمانیم روبروی هم
در صلح دایمی جنگهای گاهی وقت
وقت جدایی نزدیک
بی خبر باید بمیرم
بی خبر
آنقدر یواش که باد یادش بروم
پنجره نفهمد کَی بودم
تَبم از سر صندلی نیفتد
و قلم…
یعنی همین مداد زشت
با عشق بازیهای همیشه به همیشه
یائسگیاش را جشن بگیرد
هــــــــــــــــییی
به دفترم بگو
روز قشنگیست
که هرچه میتواند رُخ دادن را در زمان خط هایش_ داد بکشد
هر خری میتواند عاقلانه زندگی کند
دیوانه ماجراست…
در وطن برگ به برگهایش کلمهها_
آزادند…
شاش میتواند جاری باشد
فاحشه…
خدا…
حتی مرگ با وجدان بی خَش_ راضی به ارتکاب یک زندگی
پُر از گناه میشود غیر آدم
حیوانات بهتری را امتحان کرد
شیری یا روباه؟
هـــــــــــییییی
بیخبر باید بمیرم
سبُک وُ…
سفید وُ…
ابری…
تو باران بنوش
تو باران بنـــــــوش
“چشمههای حماقت همیشگیاند”
دسامبر 25, 2012
دیدگاهتان را بنویسید