به اتهام پیادهروی روشنفکرانه در حکومت نظامی سایه, دستگیرم کردند
به جرم حمل آلت زنا, در ازدحام جماعت سراپا مضنونی محکوم شدم
چشمهایم را به تماشای بدون وقفهی یک شهر سیمانی…
پاهایم را به چریدنِ چند هزار کیلومتر خیابان پر از پشیمانی…
و دهانم را در حکم غیرقابل اعتراضی, به بلندگویی با امکان تولید انبوه “شعار”_
تغیر کاربری دادند.
و آنگاهی که غرق در روزمرگی قسطهای پرداخت نشدهی “اجبار ابراز علاقه به همسرت”
لای فشار حتک حرمت حقوق شهروندی از هر دو طرف…
در تاکسیهای رنگ و رو رفتهی بی احساس…
که دست اندازی
بی سعی در پدرآمرزیدگی
تو را را از چُرت نیمروزت بیدار میکند…
و چشمت نانجیبانه میاُفتد به تابلوی “میدان آزادی”
هــــــــــــــــییییی
کدام “آزادی”؟
تا وقتی که از جعبهی مداد رنگی, سرگرم انتخاب طیفهای مختلفی از “خاکستری”ـهاییم…
دستمان در ارتکاب هر لبخندی برود… تا دستی روی دکمهی “شاتر” رفت, به ما تَشَر زدند “حافظه جمعی برای ذخیره سازی رویاهای شما کافی نیست”…
کافیست با لنز “وایدی” تصمیم به ثبت خاطره از شعور اجتماعی بگیری
به جرم “سیاه نمایی” تصویر هممیهنان شلوارک پوش دوربین به دست, در حال غرق شدن پسر بچهی هفت سالهی در چند متری مادر هدفون به گوش متهم میشوی…
حتی کافیست نطقهای میان دستوری را کلمه به کلمه, فقط “نقل قول کنی”
یک روز نشده, به جرم تشویش اذهان عمومی, تلطیف میشوی…
هــممم
رانندهی تاکسی داشت با عصبانیت تکرار میکرد “آقاا؟ آقااا؟؟ انقلاب یا آزادی؟”
دیدگاهتان را بنویسید