ای موتورهای ناطق
از کودکان خجالتیِ کم اسب بخار بگیـــــر, تا انبوهی از شاعران چند سیلندر…
ما حرف مفت را, گاز دهندگان بیمواجب…
یا بعضی تنظیم نشدههای بدسوز, که اگزوزهایشان را نشانه به سمت اختناق تماشای ما گرفته, گفتند وُ گفتند وُ ما هزاران باره شنیدن را دود اندود, نفهمیدیم!
از ما گذشته “عشق” را در ترکیب سورئالی, به دخول آلت تحمیل به حفرهی چشمانت شبیه کردن
در راه رفت و آمد رستگاریِ “ایمان به زندگی” پیستونهایم ساییده شد… سوپاپهایم کم آورد…
حالا من ماندم و میللنگی, لنگان
به روزگاری سرشار از روزمرگیِ “مکش، تراکم، انفجار و تخلیه”
کمی پیش از رسیدن پیستون به “نقطه مرگ”
آخرین جرقه را_
کَی به جهانم میزنی؟
ای انگلهای اختیار
به جرم اولین گناه_, دفع شدههای هنوز شریف مانده از رودههای خدا
تا ما از ازل دهان وا کردیم و هنوز از آسمان_
“روزی” معطرت را ببار…
تصویه کن…
زلال شو…
ای اکسیژن هوا….
هــــــییییی
چه فرقی داشتیم با درختان نخستین زمین…
یا پستانداران پا پس کشیده از امکان زبان…
وقتی نصیبی نبردیم از حیات_
جز استعمال آب و هوا!
دیدگاهتان را بنویسید