سرِ سرزمینم کلاه رفته…
و بنا به دلایلی, گوش هایش را قایم کرده
سکوتش را حق دارد
از آن چرخ و فلکهایی که دَور خودش چرخیدن را دوست_
سمت دُرست خوشبختی, یادش رفته…
در سرزمینم, تا تَه رفته…
و هَی آهـــ و اوهــــ
هوش از سرش دَر رفته…
نای از نَـفَــس بُریده تحملاش
حوصلهی زندههاش از زندگی, سَر رفته…
هـــــــییی…
هَی شب و روز را وصله میکنیم, ما پارههای بیپدر
عجایب هفتگانهای با خودمان داریم هَر هفته…
باهوشیم و برای خودمان ماه.. ماه.. ماه.. ما همواره هوا می کنیم به آسمان
آدم های به میمون که نه, به خر رفته…
من, سرِ سرزمینم کلاه رفته…
تا بناگوش, گوش تا گوش
گوشم نده
گوشه گیرم میشوی…
من حاصل خداییام بی شریک_
با خودش وَر رفته…
دیدگاهتان را بنویسید