حیا در بُقچههاست
و گِرههای چشمانت
زیر گلویم
گفتی:
{ بروز رهای بـو را… از گلها نگیر
بی عشوههای رنگارنگ… برای پروانهها فرقی نمیکند کدام غنچه آبستن خوشبختی
زنبورهای رابطه از کجا بفهمند نرگسها_ دلتنگیهای نگفته برای هم دارند؟
گفتی
بگزار نفس بکشم
از پشت این ضخامت سیاه… مشکوکم به طراوت بی واسطهی لمست
لبخندهای سقط شده روی لبهایت
من
دنبال فرضهاست
شب را که برافراشتی میانمان_
نمیشود به حقیقت شفّاف دستهایت رسید }
گفتم:
حیا در بُقچههاست
و گِرههای کور چشمان تو
زیر گلوی من
دیدگاهتان را بنویسید