تجسم کن دهانی را_
در حالی که از کمبود اکسیژن در اتمسفر متعفن “مراوده” با آدمها دچار حملهی عصبی شوی وُ روانپزشکان دست به عینکی برای فرار از التهاب تنهایی, برایت کِرِم موضعی “درد دل” تجویز کنند…
زبانی را_
که استعمالش از تمام دخانیات دهخدا, فقط به شمار انگشتان یک دست “سلام” وُ بیشمار “خداحافظی” رسیده…
دستانی که آخرین خاطرهاش از “نوازش”,
تصویر موهوم حرکات موزون آهستهای لابلای موهایش…
چشمانی به مانند قلاب فرسوده…
جهانی پُر از آرزوهای نپیموده…
تا آسمان، قبرستانی بود مملو از سیارههای پیش از زمستان حیات ما, پژمرده….
هــــــــــــییییی
تصور کن
روبروی آینه
در شاهراه شقیقهات،
زندگی اگر جریان دارد هم،
چقدر گفتم “من یک رودخانهی فصلیام”
تا روزی
که آخرین قطرات زندگی در تنم عین شراب است وُ خورشید نی بدست هـــــووووووررررت میکشد تمام خونهایم را
خشک…
خشک خواهمشد…
دیدگاهتان را بنویسید