روزها به توالی مسخرهای میگذرد
سوار بر احتمالات زمان وُ دچار انتظارات جاذبه از خودم
شبیه هر ذرهی سرگردان_
گُم در گمگشتگی اتفاق بودن، شدن، نیستی…
هیییییییییییی
میبینی؟!
چه غرور مضحکی بود “انسانیت”
چه از اتمهای بیخبر از دنیای کهکشانهای بالای سرشان _ بیشتر داریم؟
بلد شدیم از جان فرزندانمان دفاع کنیم…
از دره وُ دشت وُ قلهها گذشته، قادر به فتح آسمانها شدیم…
در مقابل دشمن اساطیریمان، ویروسها… اسلحههای قابل کشتنی برداشتیم…
تمام ستارههای آسمان را به اسم کوچکشان صدا میکنیم…
خیالمان
تک تک سیارات قابل حیات کهکشان، دختران باکرهای که شب به شب، لحظهی زفاف اولین قدمهای ما را بر تن عریانشان خواب میبینند…
هممممم
این همه هیاهو را، یادمان رفته تنهاییم
جهانِ روبروی تلکسوپها همچنان ساکت است
مثل هر کوهستان… چشمه…
صحرای بیانتهایی
تنها صدای باد و سفر شنهای نور، از این سوی کیهان, به سمت تاریکی
روزها, به توالی مسخرهای میگذرد
تا چشم کار میکند خدایی برای یک گفتگوی ساده نیست
مثلا: “سلام… چه صبح دلانگیزی”
یا کمی لبخند بیتکلم… یا ذرهای نگاه…
روزها
به توالی مسخرهای میگذرد
و من دچار تکرر ادراکم…
دچار سوءهاضمهی حواس…
و خواب پریشان زندگی دوباره…
و عرق سرد تنهایی, روی پیشانی آرزوهایم…
اهل گریه نیستم
گاهی فقط با چشمان بسته، در بیست وپنج درجهی اتاق_
تصعید میشوم…
دیدگاهتان را بنویسید