ما, در هم که پیچکهای دست و پا بستهای شدیم
عین تعطیلات زمستانی کرمهای خاکی
حجوم برده به جنازهی یخمک شده
او که فقط خوردن لبهای پژمرده را دوست داشت وُ_ منی که از لمباندن ساندویچ مغز, خسته نمیشدم
به انضمام آروغی بعد سَر کشیدن غرورهای گازدار آدمها…
بیمهرگان خوشحالی بودیم…
هــــــییییییی
به نقطهی تعادل شیمیایی این انحلال که رسیدیم_
چشمهایم مثل دیوانهای لال, چیزی را فریاد میکشید که شنیده نمیشد
گفت: حق تملک میخواهی؟
گفتم: پشیزی نمیارزد تصاحب مرزهای تن
من نگران دستبردهای زمانم
نگران سبقت سرسامآور عقربههای ساعت…
سرعت نور…
خیال میکنم بدون حضور خیالش, عین اتفاق سادهی باز بودن پنجره در یک ظهر بهاری وُ نسیمی که دستهایش را آنقدر کِش میدهد که سرانگشتانش به تقویم روی میز برسد_
درست روبروی چشمان من, روزهای زیادی ورق خواهد خورد_
بیاینکه من لااقل یکی از تماشاگران سالن باشم
در حالی که تمام دیالوگهای ممکن از زبان تو خارج میشود…
خطهای ریزی روی صورتت نقاشی میشود…
طراوت لبخندهای جا افتاده روی غنچهی لبانت گل میدهد…
ترکیبات بدیعی مثل “مواظب باش دخترم” “خوشبخت بشی پسرم” با فرکانس آرامش بخش صدای تو, به پردهی گوش شنوندگان سرنوشتت میخورد…
یا بعد یک میانپردهی کوتاه, تمام موهایت سفید خواهد شد و درست مثل پایانبندی یک درام تکاندهنده, روی صندلی چوپی… در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنی, میمیری
همممم
تو هم خواهی مُرد
من هم
بی اینکه هیچ تراکنش خاطرهای، میان ما رد و بدل شده باشد
بیاینکه در تقارن نقطه کانونی چشمانت با زاویهی تماشایم, گفته باشم “دوستت دارم”
مثل دو سیاره، در منظومههای هزاران سال نوری دور از مدارهای هم
مُدارا میکنم با این همه فاصله
تا گاهی که خیره به تاریکی شب, رو در روی انعکاس تصویر صورتم در پنجره میگویم:
“به حال کهکشان، چه فرقی میکند؟!!!”
دیدگاهتان را بنویسید