سالهای سال
همبستری عاجزانهی ما، با سوال
به سلولهای بامزهای ختم میشد که دندههایم میلههای آهنی…
دندانهایم، سنگفرش پیادهرو…
دهانم خیابان است و دمبهدم از دامانم، مردمانی بالا میروند…
از دامنههایم جنازه میریزد وُ_
زبانم بندبند این سکوتها را فریاد است و داد است و دودمان ما به باد رفته و از چهل سال و چندین ماه و تا همین چند هفته…
سهم ما
از تمام آبادی
جمهوریهای دستوپا بستهای که بود، از بلندای گلدستهها پرت شدم_
در سطح شهر حماقتم پخش زنده شد
و همچون چشمهای که جوشید هر بهار، خون از دهن زخمهایم جهنده شد
و باز در فینال پرتماشاگرترین خودزنی تاریخی، دونده ماییم
تا پر کشید هر آرزوی خزندهای از پنجرهی فردایمان، پرنده ماییم
جونده ماییم
خزنده ماییم
بازنده…
هَـــــییییی
روبروی آینه، به انعکاس ازدحام بیشمار خودم هرچه گفتم “این لبخندها از اینجا باز میشوند”
جای دهن، سینهام را شکافتند
دیدگاهتان را بنویسید