شاید خداوند مادر تنهایی بود، سر زا رفته…

در انتشار زمان
شکم برآمده انبساط جهان
به ما سیاره‌های دست و پا بلوری که ختم شد_
تماشای آسمان شب را به مادران دورم فکر می‌کنم…
سحابی‌ها…

در انتشار زمان
ما فرزندان ستارگانیم
سلول‌های زبان درآوده…
گرچه از ونگ ونگ تمدن اساطیرمان گذشته ولی_
سفرهای فضایی را روی زانو، در تلاش راه رفتنیم…
تا روزی که دویدن… پریدن… پرواز در میان ابرهای انبوه کهکشان‌ها را یاد بگیریم…

شاید خداوند مادری تنهایی بود، سر زا رفته…
چشمش به درخشش ستاره‌هایش روشن نشده…
نجواهای پیامبران، خواب‌های وهم‌آلود…
و منی که هر ستاره‌ای دیدم، مادر صدایش زدم…

هییییییی
تو چه اندازه مادری؟
هنوز گلدان‌های روی تاقچه “مامان” صدایت می‌کنند؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *