ترسیدم از خودم
از صبرهای جبری وُ از وقفههای جای جای
اکسیژنی گِره
گُم شد نفس
در سینههای راه راه
مکثی بزرگ
این زندگی / کَم مُردنِ تدریجی من است
هر شب میان یک خیال میمیرم وُ_
هر صبح زنده میشوم/
یک لحظه مکث
از تَنگیِ گلو
بُغضی به سعی رفتن است
دردی سبُک / از گفتنم عبور میکند
نبضی بروز میشود
هــــــــــــــیییی
روحم هواست
در جستجوری روزنی از چشم / از بینی و دهن
دنبال راه
خونی درون رگ / سُرخ وُ کبود وُ سیر / از زخم باز
پاشیده میشود
جانم شکوفه میزند / روحم هبوط میکند
پس زندگی کجاست؟
مردن چه بود؟
رفتن چه می شود؟
(مثل همیشهـَش سکوت / تنها سکوت میکند)
نوامبر 27, 2012
دیدگاهتان را بنویسید