گرفتار شب و روز
برای انزال واژه_ شهوتی نمانده بر قامت قلم
یا
بعد استعمال چند روز مکالمات کوچه بازاری, به جز “حالت چطور است؟” چه شعر دیگری قابل پرسیدن است؟
باید به دیدنت بیایم
تا بیواسطه از زبان چشمهایم, خستگی را بشنوی
به دلم دلداری بدهی
طوری صمیمانه دست روی شانهـم بگذاری که بیهیچ حرف اضافهـی بفهمم… گم نشدم
یا برای دیدن یک صورت آشنا نیازی نیست میان جمعیت با صدای بلند گریه کنم
هـــــــــــــــــــیییی
باید شماره کفشهایم… / رنگ مورد علاقهـم… / تمام خاطراتی که یادم هست و نیست… / آن روزی که از درخت انجیر بالا رفتم… / دستبندی که مادرم دم عقد هدیه داده بود… /تمام آلبوم عکسهای سفرهایمان… / حتی خاطرهی شبی که برای اولین بار مرا بوسیدی را دوباره یاددآوری کنم
یا….
شاید دندانپزشکم از دندانهایم فهمید این اسم و قیافه, “من” نیستم
وگرنه این همه احساس غریبگی با در و پنجره… / با چالههای خیابان کودکی… / با صورتی که هرصبح توی آینه میبینم… / با چشمهای تو…
چه معنی دیگری میتواند داشته باشد؟!!!
هوووووووووووووووففففف
باید به دیدنت بیایم
بیواسطهی میز و صندلی روبریت بنشینم
تا وسط تعریف کردن خوابهایم_ هر وقت دلم خواست در آغوشت آزادانه گریه کنم
تازگیها فهمیدم تمام عمر در اشتباه بودم
ما زمان را طی نمیکنیم
این روزها هستند که از ما رد میشوند
و گاهی شاید برای کلکسیونهای شخصی, خاطرهـی از ما میچینند
یا حتی تازگیها فهمیدم.. بعد این همه سال زندگی زناشویی, من هرگز موفق به لمس تو نشدم
یا هرچیز دیگری
در سطح مولکولی, من حتی از یک گورهخر آبستن_ قابل تشخیص نیستم
یعنی بی گوش و چشم و یاد و حافظه… این همه سال میتوانستی با یک گورهخر آبستن زندگی کنی و شاید خوشبختتر باشی
تازگیها فهمیدم باید خودم را به مردن بزنم
این تنها راه واکسینه شدن از بیماری “زندگی”ـیست
بیاعتراضی به حق مالکیت معنوی تنم_
بگذاریم لحظهها از تمام سوراخهای باورم, رد بشوند
در هر ترسی… قابل حل شدن باشم
هممممممممم
باید به دیدنت بیایم
شاید بیخیال این همه حرف… فقط پرسیدم… “حالت چطور است؟”
باید به دیدنت بیایم
In
دیدگاهتان را بنویسید