این روزها خستهـم
خسته که میشوم زُل میزنم به دعوای همیشگی نور وُ پرده وُ سایههای کِز کردهی اتاق
نوازشهای دست مهربانانهی دلتنگی, روی سر طفل خاطرات..
تجلّی قشنگ اشیا, در چهار دیواری چشمها..
تلفظ سنگین سکوت بر زبان الکن گوش..
مزه پرانی عقربهی ثانیه گرد..
فحشهای رکیک روزشمار..
دروغهای امنیتی دیوار..
فرافکنی پنکه در تقلید باد…
مترسک بازی حشره کُش..
بیبرگی دوشاخهی برق..
خمیدگی طاقت قفسههای کتاب…
هـــــــــــــییی
این روزها خستهـم..
خسته که میشوم بازی میکنم
با واج آرایی سینِ “سکوت” و “سوال” و “سایه”_, موهای تو را شانه..
با مشک اندیشههای پوچ به جنگ زلالی چشمههای دین..
میزگرد میگذارم با تعدد خدایان یونان..
تفاوت میشمارم از مشابهت منظره و خیال..
برّه میشوم برای گرگ فریب خوردهی اختیار..
تفریق میشوم در فراوانی این ازدیاد..
انتگرال میشوم به جان شکها..
هفت سنگی که همه هفت گانهـش, سنگ دلتنگی تو را به سینه میزنند..
الستونی که از فیلمهای هندی متنفر است..
و گاهی مفهومی که میان چشمهای تو راکت میخورد..
خستهـم..
و دستم به فهم خودم نمیرسد
دسامبر 31, 2011
دیدگاهتان را بنویسید