هـــــــییی
روبرویم نشست و نگاهش را به پنجره دوخت
انگاری کوله بار غمی, روی دوش پلکهایش سنگینی کند
در اعماق خاطرهـیی…رویایی…فکر غریبی بود که صدایش زدم “کجایی؟”
خندید…
(نگفتم خندههایش اکران خصوصی خوشبختی بود؟)
داستان همان پروانهـی که یک روز دنبالش کردیم را تعریف کرد و خندید… و خندید…
و دوباره انگاری اقیانوس دلهرهـیی را توی صورتش پاشیده باشند, به پنجره خیره شد…
همیشه در بازجویی سکوتهایش, فقط میتوانستم حدس بزنم
حدس بزنم به رنگ خوشبختی پروانهها, حسودیـش شده..
یا به سرخوشی آن روزهای علاقهمان خندید..
آن روزها
ورد لبانش خنده بود..
وسط پارک, غنچهی نرگسی را که میدید, با تمام عضلات بودنش لبخند میزد..
موهایش را که باز میکرد, میتوانست داستان سرنوشت هر بادی را برایت تعریف کند..
یکبار حتی وسط پیادهرو با قاصدک رهگذری, رقصید…
مرا؟
هممم
به حد تناول میبویید..
به اصرار خستگی چشمانم اعتنا نمیکرد, اگر مهتاب را به اندازهی کافی روی پشتبام تماشا نمیکردیم..
هر صبح, باید برای طلاق دست و پایش از زناشویی پتو, پای صدها مادهی قانونی را وسط میکشیدم..
روبرویم نشسته بود
و چشمانش شبیه مسافر دم رفتنی
خاطرهها را یکی یکی با حجم خالیِ چمدانش مقایسه میکرد
مرا؟
ریشههایم بسته بود به صندلی…
به همین اتاق که روی تختخوابش “آرزو” را زاییدیم… “امید” را بغل کردیم…
من قابل برداشتن نبودم یا برداشت من از رفتن دچار اغراق فاصله نمیشد و شاید انحطاط را باید چاشنی اخلاق آغوشمان میکردیم…
کسی نمیداند…
بلند شد و گلدانش را برداشت..
نه شانهـش..
نه روسری چهارخانهـیی که یک شب همینطور بیمناسبت از پیرزن دستفروشی برایش خریدم و از آن شب به بعد, به جانش بسته بود…
نه حتی آن تک جوراب کوچکی که یک آخر هفته بافت و هیچ وقت نخواست جفتش را ببافد…
گلدانش را برداشت و بیهیچ لبخند و اخمی
در را پشت سرش بست…
صدای کفشهایش
روی پاگرد…
و بعد پله پله…
مثل..
خواب..
خوشی..
بعد..
اتفاق بیدار شدن
لحظه لحظه پشت پلکهایم محو میشد..
دیدگاهتان را بنویسید