ابتدای این اتفاق از تقسیم اراضی تخت خواب شروع شد وُ
مقایسه ـی که هی با اطلس دوستیهای ملل متحد میکردیم
در زمینی به اندازهی خانه…
وطنی که مرز مشترکی با لمسهای من نداشت…
هی پناهجویان فراری از وحشت سکوتم به سویت رهسپار میشدند و تو_
توان نظامیـت را به خط میکردی!
زیبا تویی…
زودباور منم…
چطور میتوانی در غمگینترین صبحهای پس از بیخوابیـم, به انضمام یک ابراز تاسف روی یخچال, بیانیهی مطبوعاتی صادر کنی؟!
ما عشق به آدم بودن را مگر از ابتدای تکامل, با هم شروع نکردیم؟
از کجا به بعد این غرور حوصله سر برِ تمدن , به سرت زده با حیوانات باقی مانده در قاب عکس ژنهایمان, کمی خاطره بازی کنی؟!!
رویای به آغوش کشیدنـت مرا به آشوب میکشد وُ تو…
با خیال راحت از نشیمن تا اتاق خواب, کارناوال عشوهگری برپا میکنی!
هممممم
زیبا تویی…
زودباور منم…
کاش مکاشفهـم با چرای ایمان به چشمهای تو را, میگذاشتم برای بعد شام
آنجا که دلخوری را هرشب, در طعمهای مختلفی سرو میکنی
من چشاییـم را چاشنی قضاوتم نمیکنم ولی…
باید این تلخی را تا کجا حوالهی دلتنگیهای غیر اورگانیک کنم؟!
زیبا تویی, تا هنوز بیپارازیت چشم و همچشمی که روبرویم مینشینی, محو پخش زندهی مناظرهی سَیر سبکهای هنری در نقاشی صورتت میشوم
زود باور منم, که به محض اتفاق لبخندت, تمام پیلهای سوختیـم سرشار از اختلاف پتانسیل غیرقابل جریانی میشود
هــــــــــــیییی
زیبا که تویی… زودباور که منم…
باورم میکنی؟
دیدگاهتان را بنویسید