“بگو ننویس”
قلم به دوش آوارهای شدم
در حصر حکومت سایهها
امیدم به خیال سپیده دَم / نَم کشیده
و شبیه تمام زناشوییهای امرزوی
آرزو را فقّط میکنم
هـــــــــممم
بیا به هم دروغهای تاریخی بگوییم
مثلا من وسط همین انقلاب بذر آزادی میکارم
تو بی هیچ پیششرطی پشت سرم شعار میپاشی
میرویم تمام گلدانهای پشت شیشه را آزاد میکنیم
یا روی تمام سفرههای زیرزمینی باران میباریم
وجب به وجب زیر پای مادران را لحاف چهل تکه
میدوزیم به چادر سیاه شب پولکهای از جنس خورشیدهای دور
میکاریم روی لبان خشکیده از غم
کمی لبخند…
شادی…
آرامــ
آرامش یادت هست؟
هــــــــــییی
برای من همینها_
بهانه است
بی خیالی قاصدکها
افسانه
و هر روزی که با خدا چانه میزنم
خوشبختی گران شُده
خوشبختی گران شُــ…
“بگو ننویس”
که نوشتن_ رطوبت سردیست روی پیشانی
و تو
خواندنم را “آهـــــ” میکشی
تنهاییـَت را جمع و جور میکنی وُ_
آغوشت را چـِفت
چهارچوب اتاق
چمدانی پُر از سفر…
سوارت میکند به نوازش چمن / گل های نچیده…
“بگو ننویس”
که هنوز هم در شهر ما
گرانفروشی کفش از حراج کتاب
رواج بیشتری دارد
و زبان زیر چکمهها لُکنت گرفته
“عـــ…..ـدا…….لـَت” میخواهد
هـــــــــــییی
حالا تو هَی بگو ننویس
حق داری
شعری که به داد خودم نرسد
به درد هیچ کس نمیخورد
دسامبر 1, 2012
دیدگاهتان را بنویسید