بیداری؟؟
/
به کدام خیال؟!
شاید شبیه من روی لبه مردابهای پنجره نشستهای
قلاب به دست نگاههای بلند…
برای چیدن ماه خیالپردازی میکنی…
یا به زور قار و قور کلههای گرسنه به همین ستارههای فسقلی قانع میشوی…
بیا
بیا بیشتر خیال پردازی کنیم
ما خفاش شبهای بیرهگذر تخت خوابیم
گرگهایی محکوم به درّندگی…
پنجه های محبتمان تیز… به هتک حرمت آغوشهای بیصاحب فکر میکنیم…
هــــــــییی
من سرم به سرافکندگیهای خودم گرم….گیس سایههای از پنجره تُو آمده را شانه میکنم
گاهی نوازش..
و فوت…
همممم..
/
بیداری؟؟..
/
من دار قالی نگفتههایم را بساط کرده
هرجای سکوت که دلم گرفت برایت واژه گِرِه میزنم…
تعدد عبورهای غیر مجاز از تقاطع “خیال” و “واقعیت” را میشمارم وُ به جان خودم جریمه میخرم..
هـــــــووووووو
هوای بودن سنگین شده…
ما بچه ماهیهای کوچک…خسته از آبهای بالای سرمان
جست و خیز “آزادی” را نفهمیده / کوسههای گرسنه را قربانی میشویم..
ما تعجبهای بزرگ / زیر بار تکرار بودنمان ساده سازی میشویم..
از دیروز بگیر
تا امروز و فردای نیامده / فقط فهمیدن زمان را عقربه بازی میکنیم..
/
بیداری هنوز؟؟
/
به جنس نگاههای تو فکر میکنم
درهم و برهم فکرهای سیّال
آشفتگی انعکاس خاطرههای تمام امروز..
یا تماشای لحظههای عمر
مجموع احساس دردهای داشته و نداشته
با تمام هویّتی که فقط تو آدرس رسیدنش شدی..
تو_
فهم خودت_
نمی شوی!!!!!
و فهم یعنی باور
یا چیزی شبیه قبول آنچه هستی از آنچه میتوانی..
نشدنیها را بیخیال
قبول ندارم نمیتوانی
گاهی فقط رسیدن به سرانجامی را
از تهِ دل نمیخواهی…
با این همه مدار مجرّد چیزی به اسم “تو” فهم من نمیشود..
من چیزها را فقط حدس میزنم..شایدی رنگ قضاوتشان میزنم ..
و چیزی به اسم “تفکرات یک تک سلولی” را بیضمانت “حقیقت”
فقط به حُکم “ببین و ببر..” برای نگاهت_
حراجی می کنم
نخواب..
هنوز با بیخوابیـَت حرف دارم
یا سوال..
چه از بودن دستهایت میخواهی؟؟
شاید سیب آرزویی را محض چیدن دست درازی میکنی..
یا همخوابگی فرشتهای را وسط روز / برای بهشتهای خودت مجسمه سازی میکنی..
ارتفاع دستهای ما…مدار پلکانی شعاعهای رسیدن…و آسمان انتظارهای خدا بلند..
چیزی شبیه پرواز میخواهد…با دو بال همیشه بیگناهی از نوع فرشته..
اجباری که صدایش می زنند “تسلیم”…وقتی رضایت خدا را باید “مسلمان” شوی..
باورم_
خدایی هست
و بهشت
و جهنمی بزرگتر..
ولی فرصت خلقت بیهوده بود وقتی هنوز آدمهای فرشته شده راهی بهشت…آدم ماندهها را مهمان جهنم میکند…
من داوطلب فرصت بیگناهی نشدم…
همان بهتر دلیلهای تراشیدۀ رانندگی “آدم” را ضمیمه بودنم…منِ بی راننده را
به حقارتی بدتر از زمین میراند..
راندن که برای دست به فرمانهای او کاری ندارد..
روبرویش گفتم: “بخـــــواه که میشود”
هــــــــــــــــــــییی
بیداری؟؟
بی خود است!
خدا در جبهه مقابل آرزوهای ما
باور مهربانی دستهایش
بی خود است!
بخواب که تخت خواب
سطح نرم بازیهای خیال است وُ آن آشپز حیاتهای در حال جوش
چیزی جز آرزوهای کودکانه خودش را
هَم نمیزند!
ژوئیه 31, 2012
دیدگاهتان را بنویسید