شیفت روزانه خورشید که تمام شد
از لباسهایت بیرون بپر!
لخت و بی ویرایش
روبروی آینهـگی هرچه درش پیدا بودی
دست به خود اظهاری بزن!
ماهیچههای خسته از تظاهر این همه “ژست” منقبض را…
شُل کن!
بگذار شب آرامشش را در هر سوراخ رسوب گرفتهـت…
فرو کند!
همممممممممممم
چاله چشمهایت
آغشته به زیبا شناسی ویترینها…
مسدود از تمام بیلبوردهای تبلیغاتی…
“دستبردهای تخفیف خورده” / “ورژنهای جدید از مایع حیات” / “دلقهای مارکداری در جستجوی مترسک”
سوراخهای دماغت
مملو از خاطرات بوهای تعرقات طبیعی
“دهن مسواک زده چمن اول صبح پارک” / “خط سینه استوایی پیرزن فالفروش” / “نسیم کم سنو سالی دستمالی شده به دست غنچههای لاابالی”
گوش های_
پُر از “شعارهای هنگفت” / “مجریهای رادیویی هنجره کلفت” / “گلدستههای همخوان جفت جفت”
تا تجاوزهای مرسومی از نوع_
بــــــــــووقققققققهای مــُـفــــت
هـــــــــــــــــــیییی
از باقی حفرههایت که بگذریم
دهانه لبانت
ابتدای خوانش ماجرا
این چاه اساطیری
که گاه از یک حلقهـش در لمیزرعترین برهه تاریخ…
گوسفندهای زیادی سیراب شدند
یا دیر زمانی…
فقط انعکاس نجواها از آن تراوش میکرد
این تنها راه خروج ندامتگاه ذهن وُ_
افکار خردسال به دامن جامعه بازگشته
هووووووووفـــــ
شیفت روزانه خورشید که تمام شد
از لباسهایت بیرون بپر!
لخت و بی ویرایش
روبروی آینهـگی هرچه درش پیدا بودی
دست به خود اظهاری بزن!
مثل همین بداههها
که بدیهیـیست از دهان منی خارج شد که_
شب را یک جا نشسته
عرق میریزم!
از لباسهایت بیرون بپر!
In
دیدگاهتان را بنویسید