از آن دورها میآیم
از آن کهکشانی که کورسوی حیاتش به شهوت هیچ تلسکوپی پا نداده
پشت اقیانوس سایهها
آنجا که نور
پنجرهی تاریکیـست و مردم
وقتهای دلتنگی شمعهای “سایه” روشن میکنند
و زیر تاریکترین برف زمستانه
دودهای سفید هوا میکنند
هـــــــــمممم
از آن دورها میآیم
از عصری که پیامبرانش از دخترکان زنده به گور شده برگزیده میشوند
و وحی_, نجوای عاشقانهی خدا
با عصمتهای تازه عقد کرده
ما چه؟!
پشه وار فقط مزاحم کیک خوردن مهمانهای خدا
نه پیامبر خدا / نه سفیر سوتهای شیطان
که “بهشت” یک دشت صاف است وُ_
زمینش طاقت برجهای هفتاد طبقه ندارد
ما همان سیب زمینیهای سوختهـیم
چسبیده به تهِ نگاهِ ماهیتابهی ماه
وقتی خواب…
خواب…
خوابمان نمیبرد
و ماندهـیم
تَه ماندهـی که ولع خوردنمان
فقط آب دهن سطل آشغالها را سرازیر میکند
و طعم شکنجهی دندان را نفهمیدیم
و شلّاقهای “جویدن”
و تحقیر “ملچچچچ و ملوووووچ”
{بَه بَه… چشیدهی دهان خدا شدن چه مزه ای دارد!!!!)
هممممممم
تو چه؟!!
خوابهایت پُر از مداد است یا پاک کن؟!
فردا را با خط کِش نقشه میکشی یا پرگار؟؟!!
کلهـت…
کلهـت چند جیب دارد؟!!!!
مثل من گاهی آینه را با آب دهن تمیز میکنی؟!!
مثل من گاهی خودت را به خالیِ یک قهوه… / دو فنجان…
به خالیِ یک میز میزنی؟!!!
هــــــــــــــــــــییی
محتاج کشیدهـَم
میزنی؟
سپتامبر 15, 2012
دیدگاهتان را بنویسید