عذاب شد
در این کویر خالی از رطوبت خدا
تمام قولهای صادقانهـَم به باد وُ… آرزوی دیدن وُ… تمام خوابهای بودنت_
سراب شد
برای هستیِ پُر از شباهتم به میـــــــخ
تمام لحظهها
پُتک محکمی
بدون استراحتی که تا بفهممش چرا؟
چگونه؟؟
چند سال فرو شدن به سنگ سخت زندگی بس است؟؟؟
تا کجا؟
با چه سرعتی رهایی از جنون این تجاوز بدون وقفه ممکن است؟؟
من
حامل کدام قاب عکس معنیِ خدا شدم؟؟
باورم چرا به زحمت / نور وُ… آب وُ… خاک غربتت
رستگار ارتفاع سبز عاشقی نشد؟!!!
من… اسیر..
من… عقیم…
من کویر مانده ـَم!!
هــــــــــــــــــــــــییییی
تن فروشیِ نسیهـَم
به مردمان شهر…
به شعر…
به هر مخاطبی که با دو پای چشم_, عابرم شده…
بس است /
این خطوط هرز مادر_ هیچ واژهـی نشد!
نه!!
نمیشود!!!
دیدگاهتان را بنویسید