به باد دادم انسانیتم را

به باد دادم انسانیتم را
بعد برده‌داری انتشار این واژه‌ها…
“خدا”ی لخت را بردم روی ارتفاع قابل روئیت صفحه‌های کتاب
و برای گناهکاران دست به نقدی, بلند داد زدم “به بالاترین -قضاوت خودخواهانه- فروخته می‌شود”
از خودم پشیمانم
از خیانت به این زناشویی‌های مومنانه…
از خدا… که خواستگار بی‌رقیب سرنوشتم شد…
جز ایمان به این عقد آسمانی, مگر چاره‌ی دیگری داشتم؟!
‌‌
هـــــــــــــــــــيیییی
در این عصر دلخوشی‌های متصل به برق…
به جای مزرعه‌های افتابگردان_
در آغوشت یک دشت صفحات خورشیدی بکار…
گل‌های کم مصرفت را به پریز بهار بزن…
تا گاوهای اساطیری به صورت القایی شارژ بشوند وُ در پستان‌های حجیم‌شان بشود, نیروگاه سیکل ترکیبی افتتاح کرد…
‌‌
هــــممممممم
چقدر برای دویدن این خیال‌ها, پیرم
تا دلم می‌خواهد “عشق” را در تشبیهی ساده به “قانون پایستگی ماده” تلفظ کند_, سُرفه‌ـم می‌گیرد…
بعد گفتن جمله‌ی نه چندان سنگین “ رویای تو بعد این همه روده درازی‌های زمان هضم حواسم نشد”_, نفسم بالا نمی‌آید…
پله‌های ساده‌ی “رستگاری” طاقت زانوان ایمانم را بریده…
دست و پای گفتنم آنچنان بی‌وزن شده که_
حتی یک نسیم ساده تماشایم را پرت می‌کند به منظره‌های هرگز ندیده…
‌‌

هـــوووووووو
به باد دادم انسانیتم را
بعد برده داری انتشار این واژه‌ها

( از بس تماشاگری!! )

یک پاسخ

  1. نرگس مشكات نیم‌رخ
    نرگس مشكات

    دست و پای گفتنم آنچنان بی وزن شده که_
    حتا یک نسیم ساده تماشایم را پرت می کند به منظرهای هرگز ندیده …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *