بست نشستم
به بساط هر آنچه با تار و پود زندگی, به شکل خاطره بافتم
برای تو…
پشیزی نمیارزد تردستیهای من از هرچه بود و گذشت
با هر موج ابراز حواسم
پا پس کشیدی از امکان ساحل بودنت
تا گفتم “احتمالش هست دریاچهی هم باشیم؟”
با صخرههای بلندت گفتی “نـــــــــه!”
چکار میتوانستم بکنم؟
با این خلیج دست و پا بسته!!
هیچ سونامی قابل گفتنی, از من برنمیآید
فقط قانعم به همین دانههای شنی که از تمام خشکیهای تنت_
سهم آغوشم کردی
بست نشستم
از رویایی گرم و نرمی که برای خوابهای سوزناکم بافته بودم, یکی یکی گره وا میکنم
چقدر هی روز و شب , دلم را اندازهـَش کردم…
خودم را توی آستینش جا دادم…
اگر کمی بلندایش کوتاه بود_, از پاهایم بریدم…
فردا
با تمام سرنخهای این اتفاق ناگوار
پیلهـی میبافم وُ_
خودم را به خواب تنهایی میزنم
هــــــــــــییییی
چه رنگی پروانه میشوم این مرگ را؟
دیدگاهتان را بنویسید