رد پای تمام سرانگشتانش را یادم هست…
تا تنم…
عین وطنی ناآشنا… زیر پای دستهایش کشف میشد
و من به نامگذاری قلههایم خوشحال بودم…
از درههایم که براحتی نگذشت وُ_
چشمههایی که هربار سرکشید…
هــــــیییییی
چرا مردمان یک سرزمین, هوای وطنی دیگر میکنند؟
با همان لبهای آغشته به زبان مادری, کلمات دیگری را تلفظ…
رویای فردایشان را روی سواحل دوری خواب میبینند؟!!
من؟
از آن جزایر خالی از سکنهام…
از آن سواحل صدای پارو نشنیده…
از آن بکارتهای به رستگاری یائسگی رسیده…
از آن درختهایی که به جز افتادن خوابهای رسیدهاش… هنوز دستی به چیدن میوههای تنش ندیده….
مراوده روزهایم؟
به شمارش موجهای دم غروب
یا نمایش تن عریانم روی آینهی شبهای اقیانوس_, سرگرم…
یا همین که درختان تنم را آرایش میکنم
یا به فرسایش صخرههای انگشانم مشغلوم…
چنین دور افتاده از عشق بازی تجاوز آدمها, چه کار دیگری میتوان کرد؟
دیدگاهتان را بنویسید