در مراتع دلم، باد میوزد
در رشته کوه کلهام، منطقهای شاخداری به چرای بوتههای فقههای بیریشه میروند…
و باز بارانهای موسمی “شک”_ از تشتت آرای جویبارهای فصلی اعتقاد، بهرهبرداری میکند…
جهانم به غلظتهای کشندهای، سرشار رویاست و هر بادکنک کوچک دلتنگی، مرا با خودش به آسمان میبرد…
هـیییییییییییی
بهار را چطور هنوز زمستانم؟
مگر نه اینکه سبزینه وحیهای رویش، در قنوت گلدانهای پشت شیشه هم رسوخ میکند؟
چرا من هنوز کافر به “نو شدن”م؟!
مهم نیست یک دشت پر از گل_ با لبخندهای زیبا و گونههای قرمز را بنشانی روبروی چشمانم
هنوز تأویل خاکستری میبینم و_
طفل خاطرم بیمیل به تمام مایعات خوشمزه دنیا، فقط از سینههای آسمان، یک جرعه شب میخواهد…
توالتهای روزی رسان…
شبکه بهم پیوسته فاضلابهای روزیرسان….
دفع سطحی زبالههای انسانی در وسعتی به اندازه یک دشت روزی رسان…
حتی حاصل متعفن تراکنشهای انسانی، برای جماعت مگسهای گرسنه مقدس بود
با این همه رویش “خداوند” در کدامین فصل تاریخ انسانی بهار شد؟!
هـــــممممم
دچار تفریق خودم از تراکنشهای انسانی که میشوم_
دست و پای نوشتنم پاجوش میزند…
سرم مثل توپ تنیسی بین اختلاف سلیقهی منطق و احساسم، راکت میخورد…
مثل سد آبگیری شدهای، از تمام خروجیهای ممکن خیالاتی شدنم بهرهبرداری میکنند…
مثل آشکارساز تازه نفسی در رکاب کنجکاوترین دانشمندان فیزیک، میخواهم از تمام رازهای زیر دامن خداوند پردهبرداری کنم…
هر “سوال” دم دستی را دربست میگیرم…
هر “خیال” هرزهای را به آغوش میکشم…
و برای هر جنین سقط شدهای، تولد میگیرم…
فاحشه تمدن انسانی را، با تمام ژستهای بشردوستانه و آرایشهای غلیظ دموکراسی روبروی آینه_
هنوز دچار بودن به بیضههای مقدس را جشن میگیریم…
گاه آیهها… گاه متممهای مقدس…
دلم میخواست اگر عمری بود مرتکب اولین گناه کبیره روی مریخ باشم…
گلچینی از حماقتهای تقویت شده را در کروموزمهایم به ارث بگذارم…
بعد با خیالی آسوده از خطی که روی دیواره غارهای کیهانی کشیدم، منقرض شوم….
هـــــییییییی
در مراتع دلم، نسیمهای خردسالی با وسواس حواسم به سکون، بازی میکنند وُ_
چشمهایم همزمان با تولد دوباره شب از پنجره، دعای رفع حاجت میخواند….
راستی تا یادم نرفته
ماهیها سیرند
لطفا آشغالهای خود را قورت بدهید
دیدگاهتان را بنویسید