(روی سنگفرش رو به غروبِ جادهای دور دست. رکود سکوتهای خودم را شیرجه میزنم)
به تعدد تکرار عجایب، عادت کردهایم
ثانیههایی که کرنومتر به پایشان میبندیم
توی صفِ -از بی نهایت تا بی نهایت- نوبتمان را جر و بحث
به تعالی جلو زدنها، زرنگ میشویم
بلعیدن هم را، بزرگ میشویم
امــممممم
سالهاست، سه ثانیه نزدیکِ ترکیدنِ بمبها را نمیترسم
از تعجب نفهمیدن تو، شاخ در نمیآورم
تنهاییام را برای تجاوز منطق چشمهایت، دلیل تیز میکنم
باید، داوطلبانه جا بزنیم از دویدن زندگی
خودمان را به نفع خودمان مصادره
بدون جنگ و خونریزی، تنهاییمان را مستعمرۀ دلتنگی خودمان کنیم
خودمان، نه کس دیگر
تو مال آرزوهای خودت، من مقصد امیدهای خودم
همممم
روزمرگی، گذر عمر، نداریِ دست و چشمهای خوشسلیقه
ویترینهایی که حسرتشان میخوریم
این لذیذتر شدنِ گناه
نترس! هنوز آدمی
دستکم شبیه بیشتر آدمها. یا چیزی که لغتنامهها “انسان” معنیاش میکنند
گونهٔ نادر از پستانداران قابل تکلم، با ارادهای دمِ دست تصمیمهایشان و تعقلی با فرکانس چند گیگاهرتز
نترس، هنوز مردم جرات ندارند صدایمان کنند “موجودات فضایی”
فقط تفاوت اقلیت نگاههای تو و عمومیت قانونهای خودشان را “دیوانه” خطابت میکنند
ترس ندارد
خوب که فکر کنی، ساکنان ایستگاه فضایی و بیماران تیمارستان، فرقی ندارند
زندانیاند. ارتباتشان با خارج از دیوارها محدود. زیاد تنهایند و آدمهایی سفیدپوش از پشت دوربینها، نگاهشان میکنند
باور کن هردو کاشفند
یکی کیهان مقیاس های حجیم تجرید
یکی منظومۀ روحهای پالایش نشده
هیچ چیز از اصابت کنجکاوی آدمها، در امان نمیماند
هـــــــیییی
بیا بی خیالِ لغت نامههای خدا شویم
فقط به خوب و بدِ قطعیْ قضاوتمان میکند
وسط سیاهی مطلق از دور، داد میزند: “بیــــــااا… بپیچ راست… حالا چپ… نزدیکی…”
خدا پیرمرد کم حوصلهای که وسط تنهایی همیشگیاش مرا
تو را
با سرنوشتهایمان، منچ بازی میکند
مثلا
مادری مرا میزاید
مدرسهای کلمه یادم میدهد
تو معشوقهای که فقط باعث میشوی من عشق را تجربه کنم
دخترم شبیه اشیاء اتاق، از در و دیوار بگیر تا چراغ مطالعه_
فقط به دلایل اعتیاد من به نفس کشیدنِ هوای زندگی، اضافه میکند
من خورشید همۀ دنیای خودم
تو هم
هیچ آدمی، سرزمین پنج خورشید نمیشود!
هــــــــــــــیییییی
در این هوای آزاد، عین ماهیِ پریده از تُنگ_ به زحمت بیخودی. هوای واقعیت غیر قابل استنشاق را نفس میکشم
من تشنۀ یک رویای شیرین
جدامانده از بهشت دریاهای دور، از تمام ابرها متنفرم
زمین را شبیه تُنگ خالی از آب خفه میشوم
با خودت میگویی ” من آدمم، نه ماهی”
فرض کن آدمها گونۀ خاصی از ماهیهایی که هوا را تنفس میکنند و طاقتشان به خفه شدن زیاد است
به زیادیِ یک عمر زندگی
فرقی نمیکند. هنوز آلت قتالۀ ما، دستی که معلوم نیست از کجا کشیده میشود وُ نفس نکشیدن ارادههای خودمان را خفه میشویم
تو را نمیدانم ولی
سالهاست که چیزی مرا تازه نمیکند
سقف اتاق پردۀ سینما میشود به حال دراز کشیدنهایم
و چشمهایم آینۀ انعکاس تمام خاطرات
خیالها بیزحمتِ پردۀ آبی، تنها با وزیدن خنکای تصورم… پردازش
فقط نوشتن، حجم تشویشهای فزایندهام را کاهش میدهد
هنوز که هنوز، سعی نمی کنم آدم خوبی باشم. یا دوست داشتنی
من “دیوانۀ” قضاوت های تو
مجرم به قتل یک مشت تعبیر و… خیال و… خدایی که قرنها پیش تکلمش را سکته کرد
از فردای حادثه نمیترسم
روزی که ظرفیت ماه و مریخ پُر شده
جمعیتِ دیوانه و مجرمهای زنجیری را در خورشید زندانی میکنند
جهنم، فقط پوستمان را برنزه میکند
۱۲ ژوئن ۲۰۱۲
دیدگاهتان را بنویسید