بو برده دماغ حقیقت از کمی تناقض
به فرض ابدیت اشیاء_
پریشان روحهای در قفس
ما_
دلم سوخت
که پا حرام راههای دهنی شده…
من از جهالتهای به ارث رفته…
“خداحافظ
خدا!!_
یادت است؟؟”
قهر با خورشیدش
چقدر فاصله دست تکان دادم
سایه_
فانوسهای این طوفان سوالی را…
نه اینکه گفتم حقیقت_
{این وری > }
حدسهای خواب آلودی به حال فردا_
میزدی توی سرم!!!
میزدی توی سرم!!!
میزدی توی سرم!!!
“منم_
تقصیر صدا شد
نمیخواستم که!
از وقتی تو آمدی”
دیدگاهتان را بنویسید