آـــــــــــــی تَشنه‌ـم…

آـــــــــــــی…
تَشنه‌ـم…
تَش به دل…
تَش به جان…
آـــــــــــتَشی به پای رفتنم سوار و چَنگـــــناک…
من تَشَر نمی‌زنم به شَک
به این شیوع شوخ
به این مَخوفِ وَهمـــــناک…
طول بودنم فقیر
عرض غصّه‌ـم درازـــــــناک…
خالقم سلیقه‌ـش کجا!!
عابرم بر این سرای سَردــــــناک…

هـــــیییی
می‌شود کسی نبود…
می‌شود دچار هـــیچ آخُوری…
سوار هــــیچ آخَری نشد..
می‌شود نَه مَرد بود / نَه مُرد…
سایه‌ـی به قَدّ نور..
ریشه‌ـی شبیه شوق ارتفاع…
می‌شود درخت سیب پای دست… / سیب دوست داشت… / ولی نخورد…
اعتراف می‌کنم…
مَن سوال محض چیده‌ـم…
چرای مَرز روز و شب و آفرینش دو خَر…
کسی سفید؟؟ / کسی سیاه!!!..
یا دلیل این کتاب‌های گاه گاه….
قانعم….ولی قنوت ساده نیست..
باوَرَش…به باوَرَم…
من خَرِ خُدای پیر….
بار می‌برم…
باروَر به تازیانه‌های اختیار عام می‌شوم…
در خصوص غیرت خدای مَـــرد….خاص می‌شوم…
با خلوص روح فوت کرده روی عرشه‌ی محبتش جلوس می‌کنم…
من عیّار خلقت بدون دقطّم…
یک جنین بی بلوغ…
در ورای یک سقوط…سِقط…..
من سکوت میکَنَم…
من سکـــوت میکُنَم…
‌‌‌
‌‌
هــــــــــــیییی..
عابرم شَوید…
دِقّتم کُنید…
عبرتم…لِذّتم…مِحنتم بَرید…
آـــــــــــــی…
تَشنه‌ـم….
طاقتم بُرید…
طاقتم بُرید…


دسامبر 10, 2012

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *