گرمای دستان تو

هر صبح
کیف بدست_
به صاحب دکّه‌ی روزنامه فروشی سر کوچه که سلام می‌کنی…
رهسپار نامعادله خیابان‌های یک طرفه
دستگیره اتوبوس بدست_
چراغ قرمزهای قابل حدس را که پشت سر هم, رد می‌کنی…
با لبخندی به رهگذران گمشده_
آدرس‌های دوری را با اشاره-ی انگشت که رد و بدل میکنی…
سرگرم تماس با کاغذ پاره‌های هر روزه_
عادت داری به شمارش اعداد نجومی
آرزوهای چند میلیونی را که از ترس‌های میلیاردی مردم کم می‌کنی…
در راه برگشت_
حتی کیسه‌های پلاستیکی سنگین را که از این بغل…به آن بغل
هَی محکم می‌کنی…
تا همین حالایی که احتمالا ریموت بدست…داری به سبک خودت_
دوتا بالا…یکی پایین
خستگی را به شکل احمقانه‌ـیی دَر می‌کنی…
گرمای دستان تو…
گرمای دستان تو دارد…
گرمای دستان تو دارد هـَی هـَدَر می‌رود

{چه از ستاره‌های زندگی بخش کمتر داری؟!. داری این خورشیدها را عامدانه تلف می‌کنی!!! }

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *