روبروی آینه

هرصبح
بعد یادآوری دوباره گرانش زمین به تک‌تک سلول‌های بودنم…
و محاسبه دقیق سرعت و زاویه مناسب برای رهایی از سطح تخت‌خواب…
و بعثت دوباره لای جهالت این دست و پا….
و یادآوری محکومیت ابدی به سپری کردن تمام لحظه‌های زنده بودنم پشت این صورت…
و معراج هرروزه در کیهان خیابان‌های روزمرگی…
روبروی آینه
بقایای تمام رویاهای دیشب را که از چشم‌هایم شستم_
صورتم را به نفرت از خورشید آغشته…
رطوبت گلبرگ‌های معطر بهاری را روی صورتم می‌مالم وُ_
تمام خراش‌های باقی مانده از برخورد شهاب سنگ‌های حسرت به سطح آرزوهایم را می‌پوشانم…
یک لایه مسطح و نازک از خوش‌رنگ‌ترین تصورم از خوشبختی را روی چهره‌ام پخش زنده می‌کنم وُ…
اگر هنوز جای فرو رفتگی دلتنگی‌هایم_
یا برآمدگی جوش‌های -بلوغ تصورم از عشق- پیدا بود، کمی “خودفراموشی” بیشتر…
بعد گونه‌هایم را آغشته می‌کنم به رنگ شرمگین‌ترین صداقت وجودم، درست شبیه آن لحظه‌ای که برای اولین بار در تیررس چشمانش گفتم “دوستت دارم”
و تکه‌ای از شب را پشت چشمم می‌کارم…
و مرز قانونی وطن تمام مسافران تماشایم را با یک خط سیاه، پررنگ‌‌تر وُ_
حریم خطرناک “امکان وقوع لبخند” روی لب‌هایم را با قرمزی قابل تشخیص از هزاران خاطره آنسوتر، رنگ‌آمیزی می‌کنم…
هـــــــــییییییییی

هر صبح
روبروی آینه
تمام تصور آدم‌ها از “خوشحالی” را روی صورت، نقاشی…
رونوشت “خوشبختی” را روی پیش‌بینی هواشناسان از تمام ابرهای سیاه تنهایی‌ام، صحافی…
می‌نشینم رد تمام لمس‌های هرگز اتفاق نیفتاده‌ی دستانت را روی تنم، حکاکی می‌کنم
“من” را از تنم درمی‌آورم
“خودم” را می‌پوشم
و بلیط بدست، رهسپار شهر-بازی مناسبت‌های هرروزه آدم‌ها می‌شوم

( عین رویای شیرینی روی تلفظ الکن خواب_ به محض بیدار شدن، می‌میرم)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *