سرگرم نَ نوشتنم

سرگرم ننوشتنم
روبروی انتظار هر کلمه‌ای برای خروج از مجاری فکر
علامت سوال می‌گذارم و_
پیش پای بلعیدن هر نگاه رهسپار گوارش ادراک، دعای تأسف می‌خوانم
در سرسرای ساکت فکر
هر تکان ناچیز تخیل اگر به شکل صفحات بی‌انتهای رمانی عاشقانه
منعکس می‌شود..
هر سُرفه‌‌ی معمول دلتنگی اگر توسط تمام تماشاگران هیجانی دلم
به ابتلای ریه‌های تنفس به سرطان عشق، تفسیر می‌شود..
برایم اگر_ پرتو درمانی “فراموشی” تجویز می‌کنند..
رگ‌های حافظه‌ام را از تمام خاطره‌اش اگر_ سم‌زدایی می‌کنند..
بی‌رمق برای نفس کشیدن، سینه‌ام را با پمپاژ اکسیژن شبیه تمام دویدن‌های هیجانی می‌کنند..
هنوز هم…
بعد بلعیدن هر جرعه آبی، احساس می‌کنم غوطه‌ورترین ماهی‌ام
هربار که کسی صدایم می‌کند، هجاهای نا آشنای اسمم آنقدر توی سرم پژواک می‌شوند، که باورم می‌شود یک وجود تو خالی‌ام
رقص دخترکان معصوم نسیم‌های پاییزی
با دامن‌های سرخابی و زرد و نارنجی را که غرق تماشا می‌شوم
خیال می‌کنم یک قاصدک لاابالی‌ام
هـــــــــــــــــیییی
سرگرم ننوشتنم
هضم روزمرگی را
به شکل خواب‌های بد بویی، اگر بالا آوردم
نشسته‌ام به بلع کابوس‌هایم…
شبیه تمام درخت‌های جنگل
که لقمه‌های مغذی بهار سال بعد
حاصل تعفن جنازه‌‌ی فرزندان همین پاییز است

هووووووووفففف
چه باک از پیش رو؟
چه پریشانی از هرچه بر خاطرمان گذشت؟
هربار که شب را به تماشا نشستیم، ستاره‌های دوری
شهوت یک بوسه نگاه را چشمک می‌زدند و_
مهتاب در آغوشم به خواب می‌رفت

سرگرم نَ نوشتنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *