با چشمانی خزیده پشت پردههای پلک وُ..
خُمار از تمام خوابهایی که به آنها بدهکارم وُ..
با لرزش دست مینویسم:
جز خدا، به مخدرهای دیگری اگر فکر کنیم
زندگی (بدون عوارض جانبی تفکر) قابل استعمال است؟
از ارتفاع همین آپارتمانزدگی پنجره
به بیشمار کارخانه تخیل ذهنهای زنده…
بینهایت دم و بازدمِ موتورهای ناطق تفکر…
از آن کودک قبایل نخستین که یک شب جنگل، مادرش را خورد
تا همین سوسوی زنندهی چراغهای شهری که مردمانش
یادشان رفته شب را تماشا کنند
هممممم
به عصبهایتان فکر میکنم
به مخابره خستگی ناپذیر “درد”
به حافظهی لبریز از ذخیرهی آرزو
به جیغ ممتد دست و پایتان، بعد تکرار هرروزهی ماراتون روزمرگی
به مُسکنهای خواب….
خواب…
خواب…
تا هر شب مرگ را_ قطره قطره
به خورد جانهایمان داد
دیدگاهتان را بنویسید