به قتل‌عام تمام فکرهایم, فکر می‌کنم

حسادت می‌کنم
به طفل‌های دست و پا بلوریِ آرزوهای قبل خوابتان_
نوازش‌های مادرانه‌… بوسیدن‌ها… و خواب‌هایی که برای بزرگ شدنِ هرکدامشان می‌بینید

به ترسیم‌پذیری سطح “زندگی” در ذهن‌ تک‌تک‌تان…
فاکتورگیری “تعجب” از ضرب و تقسیم تمام مناظر روبرو…
تبدیل حجم بینهایت تمام خاطرات گذشته.. به تصاویر ساده‌ی بی‌بویی، قابل ذخیره‌…
این همه اکسیژنی را که نجویده… مزه نکرده… با عجله قورت می‌دهید…
آن همه گلدوزی آسمان، که با چشم‌هایتان فقط به بوییدن گل‌های زمینش اکتفا می‌کنید…

من؟
گم می‌کنم حقیقت واژه‌هایی را که خودم به دنیا آوردم
هی باید تهِ جیب‌های پاره‌ام، تعبیرهای خرد جور کنم برای گدایی نگاهتان
شب تا صبح
اگر بتوانم تمام نقاشی‌های علم را از تنم بشویم_
تازه باید لای کروموزوم‌های بودنم، دنبال اثر انگشت خدا بگردم
نخستین سلولی که دست به ارتکاب لقاح زد… آن ماهی گم‌شده‌ای که به خشکی خزید… میمون ترسیده‌ای که روی دو پایش ایستاد… آن انسان احمقی که اولین کلمه را به زبان آورد_
من بودم؟؟!!!
برای خلاصی از این سردردهای همیشگی, از جعبه مسکن‌های رنگی‌ام یکی را انتخاب کرده_
بهترین مناظر جنگ‌های جهانی را، مثلا صورتی رنگ می‌کنم…
روی بمب‌های اتمی با رنگ سبز یادگاری می‌نویسم…
دست در دست تمام کودکان یتیم, برای تمام دیکتاتورهای تاریخ, دعای آمرزش میخوانم….
اگر افاقه نکرد
با همراهی تمام فیلسوف‌های شهیر و موسیقیدان‌های بزرگ, دروغ‌های خدا را با ریتم کسل‌کشنده‌ای، می‌شمارم

هـــــــــــییییییی
هر شب قبل خواب
به قتل‌عام تمام فکرهایم, فکر می‌کنم
شاید من هم تبدیل به گلدانی شدم، بدون آرزو… بدون خواب… بدون رنج…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *