تلاش می‌کنم، متلاشی نباشم

تلاش می‌کنم، متلاشی نباشم

سرد است هوای تحمل اتاق…
دیوارها به تعرق افتاده…
صدای رعشه‌ی پنجره‌ شبیه لجاجت کشیدن سرپنجه‌ی شاخه‌های انجیر حیاط روی باور صاف شیشه‌هاست وُ من از تحمل صندلی, فراتر رفته_
هی سُر میخورم از لبه‌ی حوصله….
محصول بودنم, بسته‌های خالیِ سکوتی‌ـست که مًدام برای چشم‌های دور شما منتشر می‌کنم…

زندگی اگر رو انداز نازکی, سال‌هاست به تن خیالات من آب رفته…
سرما را سرسام گرفته عصب‌هایم…
تازگی‌ها حتی سر گلدان‌های باغچه داد می‌زنم…
برای فرار از هم‌صحبتی قبل خواب با تنها قاصدک ساکن اتاق, با خودم بلند بلند حرف می‌زنم…
هر شب، تمام کرم‌های شهر را به مهمانی خوردن دندان‌هایم دعوت… حتی اگر پایکوبی نصف شب‌شان, درد را در سرسرای جمجمه طنین‌انداز کند, با لبخند منجمدی روی لب‌, به خواب می‌روم…

هـــــــییی
خواب…
مخدر ارزانی‌ـست….
من ولی به کابوس‌های ترسناکی اعتیاد دارم…
خماری اگر به حد لکنت زل زدن‌هایم برسد، با آخرین تکنولوژی دست‌ساز تخیل, به اکران چندبعدی خاطره…
می‌نشینم به تماشای “خودم” در مرسوم‌ترین ترس‌های ممکن‌…
اگر “من” افاقه نکرد، گلچینی از “عمیق‌ترین کابوس‌های بشری” مناسب رده‌ی سنی ساکنان قرن حاضر را به ترتیب بالاترین “نارضایتی” پخش می‌کنم…
خواب…
خواب کشنده‌تر است یا بیداری؟!!

هــــــــــــییییییییی

تلاش می‌کنم، متلاشی نباشم

سرد است هوای تحمل اتاق…
دیوارها به تعرق افتاده…
ساکن اعماق اقیانوس تاریکی… چیزی نمانده به شکستن پنجره‌ها…
از سی‌سالگی به بعد سکونت در این کله که گذشت, انگار دارم تمام بازدم‌های خودم را نفس می‌کشم…
چیزی تازه نمی‌کند هوای “تماشا” را…
خیابان‌، همچنان فاضلاب روانی است از چشم‌های غوطه‌ور…
دست و پاهایی که مُدام “رفتن” به سمت نامعلومی را پارو می‌زنند…
جهان همچنان شوخی عجیبی‌است که همه از شنیدن آن در جمع‌های خانوادگی قهقهه می‌زنند وُ_
شب به شب با خودشان تنها که می‌شوند, بغض نامعلومی گلویشان را تا حد خفگی, می‌فشارد…
با این همه_
چرا کسی خداوند را “دلقک” صدا نمی‌زند؟!…

تلاش می‌کنم، متلاشی نباشم

سرد است هوای تحمل اتاق…
دیوارها به تعرق افتاده…
تلاشم برای متلاشی نشدن, لج‌بازی‌ـست
در چرخ و فلک اراده‌ی “مرگ”
پیاده شدن را چرا هروقت دلمان خواست نپریم؟
خداوند اگر طنزپرداز خوبی نیست, چرا ما مخلوقات بامزه‌ـیی نباشیم؟!

2 پاسخ

  1. سلام
    حالتون خوبه؟

    1. جهانی دارم پر از جوانب احساسی هر آرزویی که با خودم هر صبح روبروی آینه غرغره کردم شب از چشم‌هایم چکه کرد خواب دیشبم لای درز پیاده‌روها کلماتی را جستجو کردم که بعد هر سوء‌تفاهم از دهان همه پاشید بیرون از پنجره صدای ازدحام بود و ارتعاش بود و هوا پر از ذرات شیمیایی حلال در هر تنفسی که کشیدیم از اعماق بیشتر خفه میشدم جرعه‌های زندگی را از دستان تک‌نک ویروس‌ها که سربازان راستین خدا بودند در قرنی که از همیشه مغرورتر بودنم را از تمام سیاره‌ها میخواستم بالا بروم با پله‌هایی مکانیزه‌ای باور کن آسمان هم فتح شدنش را چشمک می‌زنند تمام ستاره‌های شب عریان خوابیدنم را روی پشت بامی که پر کشیدم هرشب از منظره شهر و شعور حال بهم‌زن قلبم برای دورتر از شدن از او اگر لحظه‌شماری هم می‌کرد از بیشعوری بود دورتر که شدم از….
      راستی پرسیدی حالم چطور است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *