ریزش ناگزیر آدم‌ها…

حیف
حیف شد آن همه محاوره

چون رهگذری در مدار ناگزیر جاذبه
دلبسته تابش گرمای زندگی بخش هوایت اگر شده بودم
خشک شد گل‌های آفتابگردان انتظار
که گردنشان را به وقت طلوعت خم می‌کردند وُ_
مثل تراکنش مرسوم الکتریسته، از فواصل آن همه ناباوری، بارورت میشدم…

هـَـــــــــــیییییی
به قناعت وضوهایم بر نمی‌خورد اگر بگویند آن همه سجده را
به قبله‌ی قلب‌های اشتباهی سجده می‌کردم
یا در خلال تمام مناجات‌های شبانه‌ام، کسی پا روی سیم گذاشته_
به مقصد ازلی نرسید آن همه مخابره‌ی تمنا و توسل…
آن همه بازخوانی داستانک‌های روزمرگی و برداشت بدیع من از زل زدن هزار باره به چشمانت…
آن همه شیرجه… غرق شدن…. نفس نفس…هرز رفت…
حضور مُدام

هرزگاهی که به رویش آدم‌های زندگی فکر می‌کنم
در ریزش روزگار،زرد شدن‌های شاخه‌های زیادی را اگر به چشمان خودم دیدم
برگ‌های تو ولی انگار
یکراست به ریشه‌هایم متصل_
پاییز از من تسلی را گرفت…

هـیییییییییی
از بلندای آرزو می‌گویم:
خداحافظ… خداحافظ….

(خدا را باورم نکن… درگیر رسم‌های مرسومم)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *