خوش بحال بادکنک‌ها…

خوش به حال بادکنک‌های رها شده از دست بادکنک‌فروش‌های دستپاچه…
آن لحظه معراج…
که دستی از تراکنش کشیدنت دست برمی‌دارد و_
و میخی از نگه‌داشتن قاب عکس گذشته‌ات، خسته می‌شود…
آن اتفاق شکستن…
به هزاران تکه ممکن خرد شدن…
شبیه عاشقانه‌ترین بوسه‌های تبر…
که تو را از کناف ریشه‌هایت رها می‌کند و سقوط را، پرواز می‌کنی….
خوش به حال بادکنک‌های رها شده از دست بادکنک‌فروش‌های دستپاچه…اسیر سرنوشت‌های هیچ طنابی نیستند…
جاذبه آسمان را
به حقارت‌های متعفن زمین، وادار نمی‌شوند…
یا تعلقی به هیچ گوشه‌ای نداشتن را می‌توانند شب‌هایشان را در هر کنج آسمان، اتراق کنند…

از مختصات دست و پایم خسته‌ام
از تماشای هر روز تاول‌های عقربه‌های ساعت….
به محض چشم توی چشم شدن با ایما و اشاره می‌‌گویند، گرفتار خشونت‌های خانگی آدم‌هایند..
از دست‌های دستبند زده‌ی من چه کاری برمی‌آید؟
تنها شنونده‌ی زجه‌هایشان شدن، چه لذتی دارد؟
فقط پارچه‌ای برمیدارم و صورت‌های پر از اشک‌شان را خشک می‌کنم و همیشه برایشان آرزوی مرگ زودرس دارم
حتی یکبار باتری‌های ساعت کوچکی را توی سطل آشغال انداختم…

هـــــــــییییییی
از منظره‌ی پنجره‌ کله‌ام سرگیجه می‌گیرم
سال‌هاست مسافر قطار بی‌توقف شدن را…
مبتلا به تماشای سرعت‌های سرسام‌آور_
از قاب بزرگ “چشم‌ها” شدم…
آمدن‌ها و رفتن‌ها….
ناظر لَخت حرکت پر شتاب اجسام زندگی….
رستوران‌هایی با قابلیت سرو لقمه‌های زود لذت…
موشک‌هایی با قدرت حیرت‌انگیز هدف گرفتن غیر نظامیان پر سرعت….
دوربین‌های کنترل ترافیکی در کمین رانندگان بی‌دقت…
سیاست در دهانه‌ی باروری شریعت…
بزرگترین کارخانه چاپ پول را افتتاح کرده…
بطور منظم… زکات کارخانه‌های اسلحه‌سازی در دهان کودکان یتیم ریخته می‌شود…
با حضور پیمانکاران رسمی… مهر تایید خداوند را پای حکم اجرای هر اعدامی می‌زنند…
چند قطره خون متبرک دختران بازیگوش… پیش پای آلت مردان خدا، ریخته می‌شود…
بیانیه‌ها جای آیه‌ها را گرفته…
بی آنکه از آسمان بیایند… در سرزمین خداوند لازم‌الاجرا می‌شوند…
در زنجیره‌ی توزیع فاضلاب‌های بی‌سیم… ما خودمان در سالن پذیرایی یک خروجی ۶۵ اینچ…
و در اتاق خواب یک انشعاب ۵۵ اینچ داریم
تا مباد از رژیم تغذیه صحیح جوامع متمدن، عقب بیفتیم….
آدم‌های ساکن آگهی‌های بازرگانی… تنها مردمان خوشبختند…
پر از لبخند… پر از نورهای خیره کننده… با کیفیت.. تخفیف خورده…
جدیدترین پلاستیک‌های تولید شده در جشنواره سال نو، به تمام مشتریان وفادار فروخته می‌شود…
و پلاستیک‌های کهنه، بصورت رایگان در گلوی پلانگتون‌های گرسنه اقیانوس، فرو می‌شود…

صبح شده…
با خمیازه‌‌ی کشسان از تخت‌خواب کابوس‌هایم که بیدار می‌شوم…
هوش مصنوعی پرده‌ها را کنار زده و پادکست “صبح بخیر زندگی” را با صدای بلند در سرویس بهداشتی پخش می‌کند…
روبروی آینه، مشغول مسواک زدن که می‌شوم … صدایی پر از افکت‌های دلنشین کامپیوتری می‌گوید :


{دل‌انگیز‌ترین صبح زمستونی‌تون بخیر… امروز با کلی برنامه‌های شاد و مهمون‌های هیجان‌انگیز کنارتون هستیم….
یه موزیک پر از انرژی بشنویم و برگردیم…}


خیره به صورتم در آینه، از آواربرداری بازمندگان لبخندهای سال‌های دورم، خسته…. چشم بسته به مسواک زدن ادامه می دهم…

هممممممممم
خوش بحال بادکنک‌های رها شده از دست کودکان بازیگوش…
در بعدازظهرهای پارک… یا جشن‌تولدی در فضای باز…
من را طناب‌های زیادی به “زندگی” گره زده‌اند…
و وزش هر بادی… پر از حسرت رهایی است…
از تخت‌خواب این معشوقه‌ی هزار رنگ_
کی به سرانجام جدایی می‌رسم؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *